بنیانگذاران دانشگده دراماتیک
کفت وشنود
هنرپیشگی وکارگردانی
سینما وتلویزیون
ادبیات دراماتیک
عروسکی وصحنه آرایی
Featured post
با هم اسامی دانشجویان دانشکده هنرهای دراماتیک را از سال1343 تا 1358 را تکمیل کنیم
با تبریک سال نو به همه استادان و دانشجویان دانشکده هنرهای دراماتیک دانشجویان و استادان گرامی دانشکده هنرهای دراماتیک ، درصدد هستیم لی...
آقای اسماعیل شنگله استاد خوب تاترهنرهای دراماتیک هم رفت
- خاطرات مجید بهشتی ازهمکاران و شاگردان استاد شنگله است بمناسبت فوت ایشان برای سایت دانشکده ارسال شده است روزی که با استاد خوب تاتر ایران آشنا شدم پانزده سال داشتم و قرار بود هیت داوران تاتر در جشنواره تاتر های کاخ جوانان در قبل از انقلاب تاتر ما را بازبینی کنند و برای جشنواره تاتر افراد برجسته رشته های مختلف تاتر را معرفی کنند . تاتر ما هم مورد بازبینی قرار گرفت دونفر از داوران آقای پرویز تاییدی ، آقای ایرج زٌهری یکی دیگه از هیت داوران سه نفره آقای شنگله بود تا اون روز اسم ایشان رو نشنیده بودم اما با مردی خوش برخورد و شیرین زبان و آروم روبرو شدم که بیشتر سکوت می کرد تا حرف بزند بعد از دیدن تاتر و اتمام اجرا او خوش آیند خودش رو با یک لبخند و تکان دادن سر نشان داد و گذشت برای بار دوم در پیش از انقلاب برای کنکور عملی دانشکده هنرهای دراماتیک رفتم تا در سالن کوچیک تاتر هنرهای دراماتیک در خیابون ژاله چهار راه آبسردار امتحان عملی انجام بشه که باز یکی از استادان دانشکده و از اعضای هیت انتخاب دانشجو برای بازیگری و کارگردانی آقای شنگله بود بعداز پایان اجرای عملی من باز آقای شنگله با همون لبخند و تکان سر آروم با نظر مثبت رضایت خودش رو نشان داد و با نظر سایر هیت انتخاب موافق بود. گذشت تا در تلویزیون همکاری رسمی خودم را شروع کردم که یکی از مشوقان من بود و رهنمایی کننده در شروع کارم در تلویزیون به عنوان تهیه کننده و استاد شنگله مدیر تهیه کنندگان تلویزیون بودند که بازم با همون چهره دوست داشتنی و مثبت که حالا شاگرد سابق دانشکده هنرهای دراماتیک که سالها در کلاس های درس اون دانشکده بوده به عنوان همکار دارد در کنارش کار می کند. این مرد فرهیخته که از دست رفت از افراد هنرمند بدون حاشیه و بدون حقه و کلک و مهربان استاد اسماعیل شنگله بود که همیشه به من لطف داشت با من خوب بود . در آخرین دیدارهای من با استاد شنگله در مجتمع مسکونی تلویزیون در شهرک غرب بود که با استاد همسایه شده بودم گاهی در خیابانها مجتمع با خوش رویی اسماعیل عزیز روبرو می شدم حالا استاد شنگله کمتر در تلویزیون در طبقه هشتم تولید حضور داشت چون بازنشسته شده بود. اغلب صبح ها که می رفتم به تلویزیون گاهی در مجتمع با اسماعیل جان روبرو می شدم می گفت داری میری سر کار و می خندید همون جا از احوالات هم با خبر می شدیم ، متاسفانه مدتها از ایشان بی خبر بودم تا امروز شنیدم این انسان وارسته و استاد و مرد بزرگ هنرمند فراموش نشدنی از کنار ما پر کشید و به آسمانها رفت یادش و نامش همیشه در تاریخ هنر تاتر ایران و دانشکده هنرهای دراماتیک زنده و جاوید است
مسعود مهرابی دانشجوی دانشکده دراماتیک درگذشت
مسعود مهرابی ازهنرمندان خوب هنرسینما وکاریکاتورایران بود که دردانشکده هنرهای دراماتیک در رشته سینما فارغ التحصیل شد دراول دهه شصت مسعود ماهنامه فیلم روتاسیس کرد وتا بحال این نشریه سینمایی تداوم انتشاردارد. او هنرمندی خوب وکاریکاتویست ماهری بود کارش پرمحتوا وگزنده وخلاق بود درگذشت مسعود مهرابی را به همه هنرمندان و روزنامه نگاران ودانشجویان دانشکده هنرهای دراماتیک تسلیت می گوییم . یادش گرامی باد
یادی و یادگاری از دوران پایانی دانشکده هنرهای دراماتیک
من وسعيد سلطانپوروانتظار گودو نوشته : قاسم سيف
( آن روزها که در کافه فيروز جمع می شديم، نسل پيش از ما، صندلی های خود را داشتند و ما نوجوان ها، حلقه ی خويش را. دوشنبه ها، جلال آل احمد، دو حلقه را به هم وصل می کرد و.
نور موضعی روشنفکر، خاموش می شود.
نور موضعی روشنفکر، روشن می شود.
( تماشاگران عزيز، سلام عرض می کنم. من، کارگردان اين نمايشنامه هستم. نمايشنامه ای که امشب به تماشای آن نشسته ايد، نمايشنامه ی " در انتظار گودو " است که نويسنده ی آن، ساموئل بکت.......ناگهان، سعيد سلطانپور، در ميان تماشاگران از جايش بر می خيزد و رو به کارگردان فرياد می زند : ( آقای کارگردان! توی اين وانفسای اجتماعی، وقت تئاتر پوچی، در ايران نيست! ).
سکوتی سهمگين بر سالن حکمفرما می شود که به روايتی، چند لحظه ی تاريخی و به روايتی، چند سال شمسی قمری طول می کشد و در آن چند لحظه و يا چند سال، شرق و غرب و يا به روايتی، دموکراسی غربی و ديکتاتوری پرولتاريا، با شمشيرهای يخی، ساخته ی قطب شمال و جنوب، به جان هم می افتند و در چکاچک همان شمشيرها است که از جائی بسيار بسيار دور، زمزمه ی اذان به گوش ها می رسد و کم کم بالا میگيرد و بالاتر و بعد هم:
همهمه و فرياد،
زنده باد،
مرده باد،
صدای شليک گلوله ها،
ايران ايران ايران، رگبار مسلسل ها،
شاه رفت،
بهاران خجسته باد.
به ناگهان، جوانی تفنگ به دست، از پشت صحنه به درون صحنه می پرد!
با ورود جوان تفنگ به دست به صحنه، کارگردان نمايشنامه ی " در انتظارگودو" با يک جهش بلند ، خودش را به ميان تماشاگران می رساند و روی صندلی ای می نشيند که با فاصله ی چند صندلی آن طرفترش، سعيد سلطانپور نشسته است.
در همان لحظه، جوان تفنگ به دست که حالا به جلوی صحنه رسيده است، تفنگش را رو به تماشاگران می گيرد و فرياد می زند : ( ديگر آن زمان گذشت که شما ها حرف آخر را می زديد! انقلاب شده است و حالا ديگر نوبت ما است که حرف بزنم. نگذاريد، با همين تفنگ طرف هستيد! ).
تماشاگران هورا می کشند و دست می زنند و پرده بسته می شود.
تابلوی دوم:
با سرود بهاران خجسته باد، پرده ی بسته شده، باز می شود.
صحنه، با ديوارهای " البته نامرئی!"، به سه قسمت نامساوی تقسيم شده است:
در قسمت وسط که بيشترين فضا را به خودش اختصاص داده است، عده ای با علم و کتل، در حال تمرين تعزيه ی "مختار ثقفی" هستند که دارد آماده می شود تا انتقام خون امام حسين"ع" را از قاتلانش بگيرد.
در قسمت چپ صحنه، سعيد سلطانپور درحال تمرين نمايش خيابانی "عباس آقا کارگر ايران ناسيونال" است.
در قسمت راست صحنه که کمترين فضا به آن اختصاص داده شده است، کارگردان نمايشنامه ی " در انتظار گودوی" پيش از انقلاب، حالا درحال تمرين نمايشنامه ای است به نام " گودو آمد " که.....ناگهان، يکی از هنرپيشه هايش دست از بازی می کشد و رو به کارگردان می کند و فرياد می زند: ( چرا هی پوزخند می زنی؟! چرا مسخره ام می کنی؟! اصلا می دانی چيه؟! من دلم نمی خواهد آنطور که تو می خواهی بازی کنم! اصلا، کارگردان يعنی چه؟! تازه، کاردان هستی، برای خودت هستی! آن دوره ها گذشت جانم! حالا، انقلاب شده و ديگه، شما جنرال ها، کلاهتان پشمی نداره. فهميدی؟!).
کارگردان پوزخندی می زند و می گويد: ( ما اگر از اسب افتاديم، از اصل نيفتاده ايم جانم! برو! برو ! از قرار معلوم، تو هم از جنس همين صفر کيلومترهای بعد از اتقلاب هستی که هنوز غوره نشده، مي خواهی مويز بشوی. نه جانم! حالا برو و وقتی خوب آب بندی شدی، بيا تا با هم حرف بزنيم. برو!).
هنرپيشه: ( حالا نشونت می دم که با کی طرفی!) .
هنرپيشه ، به طرف قسمت وسط صحنه می رود و رو می کند به کارگردان" تعزيه ی مختار ثقفی" و می گويد: ( حاجی آقا! اين طاغوتيه، روشو خيلی زياد کرده! هی داره دستور ميده و دری و وری به من ميگه!به قول برادر مخملباف...).
حاجی آقا، انگشت سبابه ی دست راستش را می گذارد روی نوک بينی اش و می گويد" هيس! هيس!"و در همان حال، قدمی به سوی هنرپيشه و کارگردان نمايشنامه ی "گودو آمد" بر می دارد و با صدای آهسته ای می گويد: ( خواهش می کنم برادارا! خواهش می کنم کمی يواشتر حرف بزنيد، چون هنرپيشه های من، در حال ريلکس کردن کونسن تريشن هستند!).
کارگردان نمايشنامه ی گودو آمد، ازاينکه حاجی آقا، کلمات "ريلکس و کانسن تريشن" انگليسی را با لهجه ی غليظ عربی تلفظ می کند، خنده اش می گيرد. هنرپيشه، موقعيت را غنيمت می شمرد و فورا، خودش را به حاجی آقا نزديک می کند و در گوش او، به طوری که کارگردان گودو آمد، نشنود، می گويد: ( می بينيد حاجی آقا؟! يارو داره به ما می خنده! داره مسخره مون می کنه! اصلا می دانيد قضيه ی اين نمايشنامه ای که اين يارو داره کار می کنه، چيه؟! قضيه اش اينه که اين يارو داره کلک می زنه حاج آقا! داره امامو مسخره می کنه! داره اسلامو مسخره می کنه! گودو اومد، يعنی چی؟! يعنی خدا اومده، حاج آقا! داره کفر ميگه . به خدا کافره حاجی آقا!).
سعيد سلطانپور که در گوشه ی ديگر، نزديک به حاجی آقا ايستاده است و گوش هايش را برای شنيدن حرف های هنرپيشه، تيز کرده است، خودش را به سوی آنها می کشاند و با نيشخندی بر لب، هنرپيشه را مخاطب قرار می دهد و می گويد: ( اصلا، مگر خدائی هست که بيايد و يا نيايد؟!).
طوفان می شود.
برق می درخشد.
رعد می غرد.
خسوف.
کسوف.
گرد و غبار.
تاريکی.
صدای رگبار مسلسل.
سکوتی سنگين.
صحنه، آرام آرام، روشن می شود.
سعيد سلطانپور، آغشته به خون، به تيرکی با طناب بسته شده است.
نور از صحنه می رود.
پرده بسته می شود.
تابلوی سوم:
پرده باز می شود.
صحنه، شمع آجين شده است و من، در تئاتر شهر هستم، در تلويزيون هستم، در حوزه ی هنر و انديشه ی اسلامی هستم، در مسجد سپهسالار هستم. در حسينيه ی ارشاد هستم و ... در هرکجا که پا برهنه ای باشد و علاقه ای به آموختن داشته باشد. مرحوم حسين پناهی، داوود ميرباقری و........ محسن مخملباف ها و مجيد مجيدی ها هم، بايد در جائی ميان همان پا برهنه گان باشند. يکی از همان پا برهنه گان، از من می پرسد که: (به عقيده شما، تئاتر از کجا آمده است؟).
پاسخ می دهم که: (در اين باره، عقايد و نظريات مختلفی است که...).
نمی گذارد سخنم به پايان برسد. صدايش دو رگه می شود و می گويد: ( من می خواهم نظر شخصی شما را بدانم!).
می گويم: ( نظر شخصی من، اين است که تئاترمثل همه ی چيزهای ديگر، از خدا آمده است.).
اول، سکوتی سنگين،
و بعد،
پچپچه هائی،
و جاری شدن انرژی منفی و مثبتی که نامرئی است،
اما احساس می شود؛
مثل همان انرژی ای که در زمان اجرای نمايشنامه،
از سوی سالن به سوی صحنه،
و از سوی صحنه به سوی سالن،
جريان می يابد.
درتقاطع همان انرژی های مثبت و منفی هستم که کوران می شود و شمع ها را خاموش می کند. در تاريکی، صدای افکار بعضی از آنها را می شنوم که نسبت به من، مشکوک شده اند و از خودشان می پرسند که:
مسلمان است؟!
کمونيست است؟!
شاهی است؟!
توده ای است؟!
مجاهد است؟!
چريک فدائی است؟!
ويا...؟!).
تابلوی چهارم:
درون اتاقی در محل کارم، خيابان جام جم، ساختمان سيمای جمهوری اسلامی هستم. رئيس قسمت که از نيروهای انقلابی و مسلمان است، وارد اتاق می شود. به احترامش از جايم بر می خيزم و سلام و عليک می کنيم و دست که می دهد، بغض کرده می گويد: ( خبر را شنيديد؟!).
می گويم: ( کدام خبر؟).
می گويد: ( خبر اعدام!).
می گويم: ( اعدام چه کسی؟).
می گويد: ( اعدام سعيد!).
می گويم: ( کدام سعيد؟).
می گويد: ( اعدام رفيقت، سعيد سلطانپور!).
قبلا، خبر را شنيده ام. ساکت نگاهش می کنم. چشم هايش پر از اشک شده اند. روی از من می گرداند و می رود به طرف پنجره و به بيرون نگاه می کند. از تکان خوردن شانه هايش، می فهمم که دارد گريه می کند. برمی گردد به سوی من و می گويد: ( آخه چرا شماها متوجه شرايط نيستيد؟! قبل از انقلاب، با کشته شدن خودتون می خواستيد سکوت و بن بست سياسی رو بشکنيد و پيغام خودتونوبه گوش مردم برسونيد و بگوئيد که هستيد! آخه الان ديگه برای چی؟! الان که ديگه، هم مردم شما را می شناسند و هم بهتون احترام ميگذارند. مگه نمی خواستين که مردم بيدار بشوند و انقلاب کنند؟! خوب بيدار شدند. خوب انقلاب کردند. خوب انقلاب همينه ديگه! مردم بلند ميشن و دست به دست هم ميدن و يک ساختمونی رو که کج رفته بالا، خرابش می کنند. بعدش دست به دست هم ميدن و ميسازنش. مگه با کمک همين مردم ساختمون شاه رو خراب نکردين؟! چرا وقتی الله اکبر می گفت و خودشو مينداخت جلوی مسلسل و تانگ، جلويش نگرفتيد و نگفتيد که خدائی وجود نداره؟! چرا وقتی که با چادر چاقچور توی ميدون ژاله ، بچه در بغل، رفتند تو سينه ی تانگ و مسلسل، بهشون نگفتيد که اين چادر سنبل عقب افتادگيه! دست و پاگيره! بذارش کنار؟! خوب اينا همان مردم هستند! به کمک اينا خراب کرديد، خوب به کمک همين ها بايد بسازی ديگه! مهندس هستی؟! برای ساختن جامعه ات، کشورت، نقشه های عالی داری؟! خوب بايد بشينی و با معمار و بنا و کارگر همين مردم، با حوصله صحبت کنی! مگه توی دوران شاه، خودتونو برای نزديک شدن به مردم، به آب و آتش نمی زديد که بتوانيد با آنها يک ساعت حرف بزنيد؟! مگه وقتی با مردم حرف می زديد، خدا و پيغمرشان مسخره می کرديد؟! خوب، حالا هم نبايد برويد توی سينه ی اعتقادات مردم. راهش اين است که شما ها، با همان بی دينی تون، مردم هم با همان دين و ديانتشون. بايد دست به دست همديگه بدهيم و اين مملکت خراب شده را بسازيم، نه آنکه همينجوری، بی خودی، سر هيچ و پوچ، خودتان را بيندازيد توی مسلخ؟!).
مانده ام که چه بگويم. سرم را پائين می اندازم. فکر می کنم. جواب سؤالش را پيدا کرده ام، اما دهانم باز نمی شود. لال شده ام. سرم را بالا می گيرم. با چشم های خيس، به من خيره شده است. اينبار، نگاهش، نگاهی خشم آگين است. در همان لحظه، در اتاق باز می شود و کسی به درون می آيد و من ازاتاق خارج می شوم.
نور از صحنه می رود.
پرده، بسته می شود.
تابلوی پنجم:
درون تاريکی نشسته ام،
و دارم می انديشم،
به سلطانپور مارکسيست قهرمان طناب پيچ شده ی آغشته به خون. به آن رئيس حزب اللهی ای که پشت به من و رو به پنجره ايستاده بود و بر مرگ سعيد سلطانپورقهرمان مارکسيست، می گريست
و به نا قهرمانی همچون خود م که در مرگ قهرمانانی، همچون سعيد سلطانپور قهرمان، سکوت کرده بودم و....
برای آنکه به معنای آن سکوت های دردناکم دست پيدا کنم، به خلوت پناه می برم و کاغذ پشت کاغذ است که سياه می کنم، از دلايلی که قهرمان ها برای توجيه رفتارشان می آورند، از دلايلی که ناقهرمان ها، برای توجيه رفتارشان می آورند و... دليل و دليل و دليل ....تا می رسم به زمانی که سال ها از آن زمان ها گذشته است و حالا، در خارج از کشورهستم و جلوی تلويزيون نشسته ام و خيره شده ام به برنامه ای که دارد از طريق ستلايت پخش می شود؛ برنامه ای که در سيمای جمهوری اسلامی به مناسبت دهه فجر ساخته شده است و هنرمندان و دست اندر کاران تئاتر چپ و راست قبل و بعد از انقلاب، ملی و مذهبی، پير و جوان، زن و مرد، مسلمان و غير مسلمان ، دوستانه، کنار هم نشسته اند و ضمن خوش و بش با همديگر، از من می پرسند که چرا به کشورم، بازنمی گردم؟!
از ديدن چنان صحنه ای، اشک شوق در چشم هايم جمع می شود که در همان لحظه، صدای سعيد سلطانپور از فراسوها می آيد که فرياد می زند:
( برکشورم چه رفته است؟!).
سرم را به پشتی مبل، تکيه می دهم و چشم هايم را می بندم و در خيال، دوباره باز می گردم به همان شبی که در تئاتر سنگلج، نمايشنامه ی " در انتظار گودو"، در حال اجرا بود و سعيد سلطانپور، در ميان تماشاگران، از جايش برخاست و رو به کارگردان نمايشنامه فرياد زد و گفت: ( آقای کارگردان! توی اين وانفسای اجتماعی، وقت تئاتر پوچی نيست!).
البته، در آن شب – در واقعيت – دعوائی در نگرفت واجرای نمايشنامه ی " در انتظار گودو" ادامه پيدا کرد، اما برای رسيدن به پاسخ سؤالی که می خواهم مطرح کنم، اجازه بدهيد اينطور خيال کنيم که سعيد سلطانپوری که در هيچ شرايطی تن به سکوت " سازش" نمی داد، در آن شب هم، به هيچ قيمتی نه تنها سر جای خودش نمی نشيند و نه تنها سالن را ترک نمی کند، بلکه خودش را به روی صحنه می رساند و فرياد می زند که:
در خيابان فرياد می زنم
در کارخانه فرياد می زنم
پشت ميله ها فرياد می زنم
در خانه فرياد می نويسم
روی ديوار فرياد می نويسم
فرياد می زنيم
و قلب خود را چون لخته ای خون بالا می آوريم.
و .... در آن ميان، طرفداران باالقوه ی اسلام و غرب و شرق که احتمالا در روی صحنه و پشت صحنه و يا ميان تماشاگران، حضور دارند هم، به روی صحنه می پرند و جنگ مغلوبه می شود و پرچم های "اسلام" ، "دموکراسی غربی" و " ديکتاتوری پرولتاريا"، سينه ی يکديگر را نشانه می روند و .... نهايتا، در آنشب، تئاتر سنگلج، تعطيل می شود.
تابلوی ششم:
تماشاگران، تئاتر را ترک کرده اند و پيرمرد مستخدم که در حال جارو کردن خرده شکسته های شيشه های در و پنجره ی تئاتر است، رو به همکار خودش می کند و می گويد: ( سر شب، به تو گفته بودم که بد يمن است! نگفته بودم؟! به تو گفته بودم که به دلم برات شده است که امشب اتفاقی می افتد! آخر، شب وفات اهل بيت که کسی تئاتر نمی گذارد! می گذارد؟!).
همکارش می گويد: ( کدوم اهل بيت! مگه نگفتی که شب وفات حضرت خديجه است؟!).
پيرمرد مستخدم می گويد: ( خب! مگه حضرت خديجه از اهل بيت نيست؟!).
همکارش می گويد: ( نه. چون اگر حضرت خديجه، از اهل بيت به حساب می آمد، دولت تعطيل رسمی اعلام می کرد).
تابلوی هفتم:
ديروقت همان شب است. پيرمرد مستخدم را می بينيم که از تئاتر سنگلج بيرون می آيد. حدود صد متری که از ساختمان تئاتر دور می شود، خودش را به تاريکی می کشاند و اول، کراواتش را از گردنش بيرون می آورد و در جيبش می گذارد و بعد، استغفرالله استغفرالله گويان، سيگاری روشن می کند و راه می افتد که برود و سوار اتوبوس دو طبقه ای بشود که بعدا، از جاده ی قديم شميران، خور خور کنان بالا خواهد رفت و او را خواهد رساند به ايستگاهی در حدود حسينيه ی ارشاد.
تابلوی هشتم:
ما، در خيال، قبل از پيرمرد، خودمان را می رسانيم به حسينيه ی ارشاد و می بينيم که پسر پيرمرد مستخدم تئاتر سنگلج، به همراه چند نفر ديگر، از جمله يک طلبه ی جوان و يکی از کارگردانان پيشکسوت اداره ی تئاتر، مشغول تمرين نمايشنامه ی " حربن رياحی" هستند که پسر پيرمرد، با همياری و همکاری کارگردان پيشکسوت اداره ی تئاتر و طلبه ی جوان، بر اساس يک نسخه ی تعزيه ی قديمی، نوشته است.
وقتی که پيرمرد مستخدم اداره تئاتر، وارد حسينيه می شود، گروه تئاتر حسينيه در حال استراحت هستند. پيرمرد پس از سلام و احوالپرسی و چاق و سلامتی کردن با همه، ماجرائی را که سر شب، در تئاتر سنگلج اتفاق افتاده است، برای آنها تعريف می کند. طلبه ی جوان، پس از شنيدن داستان، با ناراحتی می گويد: ( مگر شب وفات هم، تئاتر باز است؟!).
پيرمرد، آهی می کشد و می گويد: ( ای حاجی آقا! کجايش را ديده ای! اين بی دين ها که شب وفات و مفات سرشان نمی شود!).
طلبه ی جوان می گويد: ( هر که با آل علی در افتاد، ورافتاد).
پسر پيرمرد می گويد: ( ز هر طرف که شود کشته، سود اسلام است).
کارگردان اداره ی تئاتر، به فکر فرو می رود – فکری بد! فکر خوب!- نگويد؟! بگويد؟! نمی گويد و از جايش بلند می شود و با صدائی که هم خوشحال است و هم بد حال، رو به بقيه می کند و می گويد: ( بسيار خوب! به تمرين ادامه می دهيم. نمايشنامه را، يکدفعه ی ديگر از اول می گيريم و تا آخرش می رويم).
پيرمرد مستخدم اداره ی تئاتر، به گوشه ای می رود و روی يکی از صندلی ها می نشيند و بازيگران هم می روند به روی صحنه و تمرين شروع می شود، تا... می رسند به آن قسمتی که " حر" ، کفش هايش را بر گردنش آويزان کرده است و افتان و خيزان، می رود به سوی يکی از بازيگران که صورت خودش را با پارچه ی سبز رنگی پوشانده است و نقش امام حسين"ع" را بازی می کند که در همان لحظه، پيرمرد مستخدم اداره ی تئاتر، به ياد گناهی می افتد که سر شب مرتکب شده است- گناه رفتن به تئاتر، در شب وفات حضرت خديجه – و پس از چند لحظه بگو مگوی درونی با خودش، به اين نتيجه می رسد که به هر حال، برای تفريح کردن که نبوده است، بلکه چاره ای نداشته است و اگر نمی رفته است، کارش را از دست می داده است و .... ناگهان، بغضش می ترکد و شروع می کند به های های گريه کردن و در همان حال، از خدا می خواهد که از سر تقصيراتش درگذرد و...
پسر پيرمرد و طلبه ی جوان و کارگردان اداره ی تئاتر و بازيگران هم که صدای های های گريه ی پيرمرد را می شنوند، هر کدام از ظن خودشان، يار او می شوند و از گريه های او، نتيجه می گيرند گيرند که اجرای نمايشنامه شان، اجرائی تاثير گذار، مردمی و موفق خواهد بود و....چند سال پس از همان شب است که انقلاب می شود و " گودو" می آيد! گودويی که آمده است، دو چهره دارد. در چهره ای، آيت الله خمينی و در چهره ای، کارل مارکس است و... نمی دانم که آن جوان پابرهنه ی – مسلمان يا مارکسيست ويا ... – که پس از انقلاب روی صحنه ی تالار رودکی پريده بود و تفننگش را رو به حضار گرفته بود و گفته بود که: ( ... حالا ديگر نوبت ما است ...)، الان در کجا است؟!
اما می دانم که از آن لحظه به بعد، درذهن انقلاب، نطفه ی نوعی هنر و انديشه ای بسته شد که بعدها، در سايه ی همان تفنگ:
تفنگ او،
تفنگ شما،
تفنگ ايشان،
با خوردن همه ی انواع هنرها و انديشه های "غير نوع خود"، بزرگ و بزرگ تر شد و اگرچه، فريادهای دردناک " ايران خانم"، سال ها است که خبر از آمدن قريب الوقوع او می دهد، اما هنوز هم که هنوز است، متولد نشده است.
آه!
با کشورم،
چه ها که نکرديد
«من ومری دارش درزندان اصفهان هم بند بودیم» مری دارش دانشجوی هنرهای دراماتیک
من و مری دارش در زندان اصفهان هم بند بودیم
برادرم پرویز شفا
- مقاله درباره استاد پرویزشفا است وی ازاساتید بزرگ سینما بود که در دانشکده هنر های دراماتیک
- سالها تدریس نمود و آثار بسیاری به رشته تحریردرآورد. متاسفانه پرویز شفا با ناباوری چندی قبل ازدنیا رفت
- گرچه وی با خدمات هنری وآثار خوبی که از خود برجا گذاشت،همیشه زنده است اما فقدان ایشان محسوس است
- مقاله ای توسط برادراستاد،سعید شفا نگاشته شده که درادامه می خوانید
سیروس مشفقی ازدانشجویان رشته سینما و تلویزیون دانشکده هنرهای دراماتیک درگذشت
سیروس مشفقی مشهور به شاعر روستا (زاده یکم فروردین ۱۳۲۲ در پل سفید - درگذشته ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ در تهران شاعر و فعال فرهنگی و ادبی بود.سیروس مشفقی از دانشجویان رشته سینما و تلویزیون دانشکده هنر های دراماتیک بودسیروس مشفقی بامداد روز شنبه دهم خرداد ۱۳۹۹ در سن هفتاد و هفت سالگی بر اثر مشکل تنفسی در بیمارستان فیروزگر تهران درگذشت. مشفقی از اعضای هیئت مؤسس کانون نویسندگان ایران است؛ او فارغالتحصیل رشته سینما و تلویزیون میباشد و در حال حاضر به جز سرایش شعر، هیچ گونه فعالیت به خصوصی ندارد. مشفقی از سالهای نخست دهه ۱۳۴۰ وارد عرصه سرایش شعر نو و سپید شد و خیلی زود توانست به جرگه شاعران تراز اول و مطرح کشور بپیوندد. چنانکه احمدرضا احمدی شاعر مشهور موج نو دربارهٔ شهرت فراگیر او در مصاحبه با فصلنامه گوهران گفتهاست: «... آن موقع شعر سیاسی و سیروس مشفقی مُد بود. توی سر من میزدند. هیچکس من را تحویل نمیگرفت… .»مشفقی در شب سوماز شبهای شعر گوته که مهمترین رویداد فرهنگی در تهران از ۱۸ تا ۲۷ مهر ۱۳۵۶ بود و این مراسم توسط کانون نویسندگان ایران با همکاری انجمن روابط فرهنگی ایران و آلمان، انستیتو گوته به مدت ده شب، با شعرخوانی و سخنرانی در باغ انجمن فرهنگی روابط ایران-آلمان برگزار شد،به شعرخوانی پرداخت. اخیراً فایل صوتی شعرخوانی او در برخی سایتهای اینترنتی منتشر شدهاست
انجمن اسلامی سال 59 با انحلال دانشکده دراماتیک محل دانشکده درآبسردار را تقدیم سپاه نمود
گفت گو با «گیتا گرکانی» درباره دانشکده هنر های دراماتیک
من دردانشکده ی هنرهای دراماتیک در رشته ی ادبیات دراماتیک و نمایشنامه نویسی تحصیل کردم. سال اول دانشکده همراه با شاهرخ غیاثی یکی از داستان هایم را به صورت فیلمنامه در آوردیم و شاهرخ برای فیلم تزش از آن استفاده کرد. در سال های بعد بیشتر به حوزه های دیگر پرداختم اما همیشه عاشق تئاتر و سینما باقی ماندم. این عشق در ده سال کار داوطلبانه برای فرهنگنامه ی شورای کتاب کودک به عنوان مسئول بخش تئاتر و سینما خود را نشان داد. در آن دوره چهارده مقاله برای فرهنگنامه نوشتم . کار برای فرهنگنامه باعث شد متوجه شوم در حوزه ی تئاتر و سینما کتاب های مرجع ساده و قابل استفاده برای عموم نداریم. به همین علت بعد از سه سال تحقیق کتاب "تاریخ سینما" برای نوجوانان را نوشتم که در سال 76 چاپ شد. در سال های بعد از دانشکده گاه و بیگاه به دوستانم در نوشتن فیلمنامه کمک می کردم. اما عملا بیشتر به ترجمه و نوشتن پرداختم. نتیجه ی این سال ها 45 کتاب، سرپرستی و ویراستاری یک مجموعه ی 12 جلدی قصه های کودکان و مقالات متعدد در حوزه ی تئاتر و سینما و تکنیک های نویسندگی و مباحث پراکنده بوده. ترجمه هایی از آرونداتی روی، موراکامی، لاهیری، هورویتس، کافکا و خیلی نویسنده های دیگر انجام داده ام. در حوزه ی نوشتن مجموعه داستان "هیچکس توی آینه نیست"، رمان " فصل آخر"، داستان های کودکان که دو تا از آن ها " آشپزی ملکه" و " حلزون ها و پروانه ها" به طور مستقل چاپ شدند و " تاریخ سینما" را تا به حال به چاپ رسانده ام. در حال حاضر علاوه بر ترجمه یک مجموعه داستان زیر چاپ دارم ، و سرگرم کار روی دو کتاب ناتمام هستم. یکی رمان دومم و آن یکی کتابی در مورد تکنیک های نوشتن..........
نکاتی چند درباره فیلمنامه 1
دوستان عزيز، گاهى مطالبى را مى خوانم كه ممكن است مورد استفاده علاقمندان قرار گيرد، در حد بضاعتم ترجمه انها را با شما شريك مى شوم.
چهار نكته براى خلق يك "شخصيت" در داستان
براى خلق يك شخصيت داستانى، نويسنده بايد خواسته ها و ارزوهاى درونى شخصيت و همينطور اهداف بيرونى او را بشناسد تا بتواند شخصيت را براى نيل به اهدافش هدايت كند.
در بسيارى از فيلمنامه ها ، شخصيت، در مسير حركتش بطرف هدف نهايى كامل تر مى شود و متاسفانه گاهى نيز پاره اى از ويژگى هاى خود را در طول اين سفر از دست مى دهد.
٤ نكته اى كه در اين مقاله مورد اشاره قرار مى گيرند، مواردى هستند كه ممكن است نويسنده بخواهد شخصيتى را كه خلق كرده است از انها دور كند تا شخصيت به سير و سلوك داستانى اش برسد.
١- والدين و خانه؛
در تاريخ داستانسرايى، معمولا شخصيت ها به دلايلى كه در داستان به ان پرداخته مى شود از خانه و خانواده جدا مى شوند تا به ندايى كه انها را مى خواند پاسخ داده باشند. شخصيت بنابر تصميمى كه خود مى گيرد يا به او تحميل مى شود تنها مى شود و به همين علت مورد توجه نويسنده قرار مى گيرد و داستان بر مبناى اعمال او بنا مى شود.
شخصيت"اينديانا جونز" يكى از بهترين مثال ها براى اين منظور است ."لوك اسكاى واكر" در جنگ ستارگان نيز مثال ديگريست از شخصيتى كه از جايگاه اصلى خود به محل ديگرى مى رود تا مبارزه اى را اغاز كند.
مثالهاى بيشمارى را در قصه ها مى توان يافت كه شاهدى بر اين ادعا هستند. شايد جهانى ترين شخصيتى كه از زمان جدا شدنش از خانواده و اغاز سفر، مورد توجه قرار گرفت "بودا" باشد كه به محض اينكه قصر پدر را در جستجوى حقيقت ترك كرد به شخصيتى جهانى تبديل شد.
قانون حاصل از اين مثالها : پرداخت شخصيت قوى معمولا با تبعيد شخصيت از جايگاه راحت و ارام اش بطرف محيطى پر خطر و پر از برخوردهاى پيچيده، شروع مى شود.
٢- چوب زيربغل يا تكيه گاه شخصيت؛
تكيه گاه شخصيت را به اشكال مختلف مى توان در داستان گنجانيد. دوستان، سحر و جادو، ماسك و صورتك و...
در نهايت، تكيه گاه شخصيت ، هرچيزى مى تواند باشد، هر چيزى كه به او در رويارويى و كشمكش با موانع پيش رو، يارى رساند. شخصيت هنگام رسيدن به هدف(در صورت رسيدن) از تكيه گاهش فاصله مى گيرد و ديگر نيازى به ان ندارد.
٣- گذشته شخصيت؛
شخصيت از گذشته اش فاصله مى گيرد، از خاطراتش ، از ادمهايى كه از انها مى ترسيده يا دوستشان داشته يا هرگونه احساس ديگرى كه نسبت به انها داشته است.از موطنش، شهرش، كشورش ... خلاصه اينكه شخصيت مرتب در حال پوسته انداختن است و به ادم جديدترى كه اصيلتر (بهتر يا بدتر، نسبت به تصويرى كه ديگران از او دارند) نزديكتر مى شود.
٤-شخصيت چه مى خواهد؟
اينكه شخصيت چه مى خواهد و براى رسيدن به خواسته اش نيازمند چيست، بايد در معرفى شخصيت از طرف نويسنده فاش شود.معرفى بهتر شخصيت و افشاى بسيارى از نقاط ضعف و قوت او از لابه لاى روابطش با شخصيت هاى پيرامونى اشكار مى شود، بنابراين نويسنده با شناخت كامل شخصيت مى تواند در طراحى ارتباط شخصيت با ادمهاى مكمل كه در اطراف او حضور دارند ، مخاطب را به شناخت واقعى ترى از شخصيت رهنمون شود.
گاهى شخصيت بايد از انچه برايش مهم است دل بكند ،اينديانا جونز از "جام مقدس" كه در تمام طول قصه به دنبال ان بوده ، مى گذرد تا به موقعيتى كه برايش مهمتر است يعنى عشق و احترام از جانب پدر، برسد.
شخصيت هميشه براى نيل به هدفى والاتر و باارزش تر ، حاضر به گذشتن از انچه دارد، مى شود.
ترجمه و تخليص از مقاله نوشته شده توسط:جان بوچر
John Bucher- LA Screenwriter
تصویری از دانشجویان رشته سینما و تلویزیون هنر های دراماتیک دانشجویان در حیاط دانشکده در عکسی یادگاری
از راست به چپ: رامین اعزار، پشت سر که دیده نمیشه فکر کنم بهروز یغمائی کورش افشار پناه، محمود جوهری، علی تاجر مشاعی، ژیلا مهاجر، قاسم شکیبافر، احمد غفار منش، بیژن بیرنگ، نشسته ها موسی بساتینی و هاشم ارکان در حیاط دانشکده ،عکسی یادگاری سپاس از فرید بزرگمهر
تصویری خاطره انگیزازدانشجویان دانشکده هنرهای دراماتیک
درست ،حدس زدید این تصویر زنده یاد کسرا رضائی، است درسمت راست تصویر، وسط حمید مظفری سمت چپ نیز جواد سلیمی که بعداز انقلاب درادارهٔ امور سینمائی وبعدها معاونت سینمائی،پست هائی در امور نظارت وکارشناسی داشت، حمید مظفری می گوید : کسرا هم که می دانی؛مشکلاتی روحی عاطفی داشت،ودر خارج از ایران به زندگی پایان داد. سالِ عاسی: بهار ۱۳۵۵ است.عکاس را هیچ نمی دانم که کی بود.ولی دوربین مالِ کسرا بود که به گونه ای سمج می خواست عکسی بامن داشته باشد؛ عکس را در تاریک خانه خودش در منزل چاپ کرده است. داستانِ جوانیِ کسرا درعین حال غم انگیز بود.
اجرایی موفق از نمایش « درانتظار گودو » دردانشکده هنرهای دراماتیک
پائیز۱۳۵۵[آبان ماه] عکسی از اجرایِ "در انتظارِ گودو" به" ترجمان وکارگردانیِ " دکتر عبدالحسین فهیم،کارمندِ رادیو، که در آمریکا تئاتر خوانده وباهمسرِ بسیار مهربانِ آمریکائیش به ایران آمده بود و دردانشکده هنرهای دراماتیک هم تدریس می می کرد . وی نمایش «درانتظار گودو» را با گروهی از دانشجویان بازیگری و کارگردانی دانشکده آماده کرد واجرا، ثمرهٔ کار در تمام سالِ ۱۳۵۴ و بخشی ازتابستان و مهرماه۵۵ است. داوودِ دانشور که استراگون را بازی کرد ،ازسویِ یکی از نشریه های معتبر آن روزگار ،بازیگر برترِسال معرفی شد. بهروز بقائی ""ولادیمیر"،حمید مظفری که دراین عکس هست"پوزو" احمد سپاسدارلاکی".
عکاس:
زنده یاد کسری رضائی.
من دوست دارم قصه بگويم! (2)
من بمدت بيست سال بعنوان فيلمنامه نويس پر كارى مشغول به كار بوده ام و در اين راستا به موفقيتهاى قابل توجهى نيز دست يافته ام. تعداد زيادى از فيلمنامه هايم به فروش رفته و تعدادى نيز به مرحله توليد رسيده است.
در مدت فعاليتم با اشخاص جالبى اشنا شده ام، هرچند كه تمام اين اشنايى ها رضايتبخش و مانا نبوده اند اما در مورد نوشتن رمان بايد بگويم ميل من براى فيلمنامه نويسى از علاقه ام به سينما و قصه گويى و سرگرم كردن ديگران، ناشى شده ولى مشكل بزرگى كه در مورد نوشتن فيلمنامه ذهن مرا درگير كرده اينست كه اكثريت قريب به اتفاق تماشاگران نمى توانند انچه را در كنه تصور فيلمنامه نويس بوده ، ببينند. گاهى بخاطر نوع نگاه متفاوت سازنده فيلم ، اين تغييرات به فيلمنامه اصلى تحميل مى شود و تازه اين بشرط ساخته شدن فيلمنامه است در حاليكه يك فيلمنامه نويس همانطور كه پيشتر گفتم، فيلمنامه هاى بسيارى مى نويسد كه هرگز به مرحله ساخت نمى رسند ، بنابراين فقط توسط چند تهيه كننده يا چند كارگردان و يا بازيگر خوانده مى شوند و ديگر هيچ!
درباره فیلمنامه نویسی (1)
دوستان عزيز، گاهى مطالبى را مى خوانم كه ممكن است مورد استفاده علاقمندان قرار گيرد، در حد بضاعتم ترجمه انها را با شما شريك مى شوم.
چهار نكته براى خلق يك "شخصيت" در داستان
براى خلق يك شخصيت داستانى، نويسنده بايد خواسته ها و ارزوهاى درونى شخصيت و همينطور اهداف بيرونى او را بشناسد تا بتواند شخصيت را براى نيل به اهدافش هدايت كند.
در بسيارى از فيلمنامه ها ، شخصيت، در مسير حركتش بطرف هدف نهايى كامل تر مى شود و متاسفانه گاهى نيز پاره اى از ويژگى هاى خود را در طول اين سفر از دست مى دهد.
٤ نكته اى كه در اين مقاله مورد اشاره قرار مى گيرند، مواردى هستند كه ممكن است نويسنده بخواهد شخصيتى را كه خلق كرده است از انها دور كند تا شخصيت به سير و سلوك داستانى اش برسد.
به بهانه ی مصاحبه اخیر محمد چرمشیر
فیلمی سینمایی با هنرپیشگی علی شریفیان دانشجوی هنرهای دراماتیک درکانادا
علی شریفیان از هنرآموختگان دانشکده هنرهای دراماتیک کاندیدای اصلی بازی نقش اول یک فیلم سینمایی در کانادا شده است. این فیلم در باره زندگی یک خانواده مهاجر به کانادا ( کبک ) است. فیلم به زبان فرانسه خواهد بود. این فیلم در حال حاضر در مرحله تدارکات پیش تولید است. هنوز نام نهایی آن مشخص نشده است. علاوه بر علی شریفیان چند بازیگر صاحب نام کانادایی و عرب – کانادایی هم در این فیلم بازی خواهند داشت. صحنه های خارجی این فیلم باید در زمستان فیلمبرداری شوند. قرار است تا اوائل پائیز انتخاب بازیگران و عوامل فیلم بطور قطعی انجام شود. این فیلم را یکی از شرکت های عمده سینمایی کانادا با کمک های مالی « ONF» دفتر ملی فیلم کانادا و با بودجه ای چند میلیون دلاری تهیه می کند. عکس ها بوسیله آرین آریان بطور اختصاصی برای « Audition» این فیلم گرفته شده است