از سنگ ناله خیزد




مخصوص تسلیت ها
لطفاً اگر خاطره ای هم  از عزیزانی که دانشکده از دست داده دارید در این ستون بیاورید





آنچه نمرده و نخواهد مرد
انسانیت و اخلاق و هنر آدمی است.
با نهایت تاسف به اطلاع استادان و دانشجویان
دانشکده هنرهای دراماتیک می رساند.
مصطفی عبداللهی دانشجوی رشته بازیگری و کارگردانی
هنرهای دراماتیک بعداز سالها جنگیدن با بیماری سرطان
امروز 31 اردی بهشت در تهران از دنیارفت
یادش گرامی باد




"در اتاق کوچکم پا می نهد..." بعدها: فروغ فرخزاد

***
پشت میز کارم نشسته ام و درس می خوانم. کتاب ها و جزوه هایم روی میز و روی زمین پخش و پلا هستند. زنگ می زنند. با سر از پله ها پایین می دوم. آزیتاست، می دانم. قبلاً تلفن کرده ...
***
خانه ی مادربزرگم، که من سال های اول دانشجویی ام را آنجا گذراندم، در نزدیکی دانشکده ی هنرهای دراماتیک  در چهارراه آبسردار بود و پاتوق خیلی از دخترهای دانشکده. یکی از اصلی ترین و دائمی ترین این دانشجوها آزیتا صالحی بود.
***
در را باز می کنم. آزیتا خندان وارد می شود و در را به روی رنوی آبی رنگش که جلوی خانه پارک کرده می بنند. و تا وارد می شود شروع می کند به گفتن ماجرایی که دیگر برای هر دوی ما تکراری شده. برق خوابگاه ناگهان رفته و آزیتا آمده که حمام کند. با خوشحالی می گویم:
            - خوب کردی آمدی، حوصله م از دست این کتابا داشت سر می رفت.
 از اینکه در این مواقع به دادش می رسم تشکر می کند و می گوید که من هم باید روزی به خیابان ملک بروم و از تجهیزات مدرن خوابگاه استفاده کنم! هر دو می خندیم. تجهیزات مدرن! خوابگاه اغلب برق ابتدایی اش را هم ندارد! از حیاط می گذریم و وارد خانه می شویم. حمام گرم است و حوله و شامپو و ... آماده. درِ حمام که بسته می شود خودم را توی آشپزخانه می اندازم و همان وسط هاج و واج می ایستم. چه بپزم و چه جوری؟ خوشبختانه آزیتا هم در آشپزی به ناشیگری من است بنابراین می دانم که هرچه از این کماجدان بیرون بیاید با میل و رغبت خورده می شود. قارّی کند، قورّی کند...   
***
آزیتا از پنجره ی کوچک حمام که به حیاط خلوت باز می شود و از میان شُر شُر آب داد می زند:
-  آزی، داری غذا می پزی؟
من که در آشپزخانه و آن سرِ دیگر حیاط خلوت هستم بلند می گویم:
            -  آره...
آزیتا در حالی که باز سعی می کند صدایش از پنجره ی بالای سرش به من برسد داد می زند:  
            -  چه بوی خوبی داره، توش چی ریختی؟
و من جواب می دهم:
            -  همه چی. آقای سمندریان گفته از هرچی تو صحنه ست باید استفاده کنین!
 قهقهه ی خنده های آزیتا و من به آسمان می رسد.  
***
آزیتا ترگل و ورگل از حمام بیرون می آید. حمام طبقه ی پایین است و مقرّ من طبقه ی بالا. از بالای پله ها که بپیچی دست چپ و از راهروی کوتاهی که پر است از پوسترهای نمایشی که بگذری می رسی به اتاق من که پنجره ی بزرگش - با فاصله ای- باز می شود به پشت بام کوتاهی که رویش پر از پرنده است. پر از کبوترهای سفید پُر سر و صدا و پر حرف. اتاق من با همه ی کوچکی اش با سلیقه ی یک تئاتری تزیین شده و به همین دلیل همه ی کسانی که همیشه در آنجا در حال رفت و آمداند دوستش دارند و با آن اخت اند. آزیتا می نشیند روی تخت و شروع می کند به خشک کردن موهای بلند خرمایی اش...
***
چند ساعت بعد دانسته هایمان را با هم رد و بدل کرده ایم، تا توانسته ایم از درس هایی که خوانده ایم حرف زده ایم و از امتحان هایی که داریم خودمان را برایشان آماده می کنیم و از سئوال های احتمالی. نهار را هم با افتخار تمام در آشپزخانه صرف کرده ایم و تا حد بیهوشی خندیده ایم. دیگر کاری نداریم.
            -  آه نه، صبر کن.
کار دیگری هنوز مانده. دوربینم را برمی دارم و به آزیتا می گویم خودش را با طبقه بندی روی دیوار مشغول کند. آزیتا مثل یک بازیگر حرفه ای این طرف و آن طرف می چرخد و چند ژست مختلف با خرده ریزهای توی طبقه بندی می گیرد و من چندتایی عکس از او می اندازم. بعد کیف هایمان را بر می داریم و گپ زنان سوار رنوی آبی آزیتا می شویم و راه می افتیم به طرف دانشکده...  

...
سال ها بعد در لندن از شنیدن خبر آنقدر شوکه شده ام که مبهوت به نقطه ای خیره مانده ام و صدای بچه های کوچکم را که دارند بلند بلند با من حرف می زنند نمی شنوم. شوهرم دست روی شانه ام می گذارد و دلداری ام می دهد و بعد آرام بچه ها را از اتاق بیرون می برد. در که بسته می شود خاطره ها سرازیر می شوند. به یاد خنده های بی امانم با آزیتا می افتم در سال های اوج جوانی. به یاد کلاس های درس، کتابخانه، حیاط دانشکده با برگ های پاییزی اش، سالن نمایش، زنگ های تفریح، تلفن عمومی سیاهی که پایین پله ها روی دیوارِ محل ورود به آتلیه های عکاسی بود و دوزاری هایمان را می خورد، تریای شلوغ، درخت های کنار حوض که زیر سایه ی خنک شان مرگ یزدگرد را با هم می خواندیم، سفرهای دانشجویی، کلاس واحدهای عمومی - وقتی که خالی بود - که در آن نمایشنامه هایی را که برای کار کلاسی آزیتا نوشته بودم تمرین می کردیم، تئاتر رفتن ها و سینماها و نمایشگاه ها، سر زدن هایم به خوابگاه، عکس هایمان، عکس هایمان، عکس هایمان... و به یاد آن روز می افتم که آزیتا در حالی که داشت موهای تابدارش را شانه می کرد برایم گفت که چمدان بستن و خداحافظی کردن را دوست ندارد...     
 و به هق هق می افتم.

آزیتا متولّی
لندن
اردی بهشت ماه 1394