مری دارش دانشجوی هنرپیشگی و کارگردانی دانشکده دراماتیک چرا کشته شد !



یادی از مری دارش در سال۱۳۵۱  وارد دانشکدۀ هنرهای دراماتیک می شود و در رشتۀ بازیگری به تحصیل می پردازد درهمان سال  در نمایش "چهره ﻫﺎﻯ سیمون ماشار"به کارگردانی سعید سلطانپور  و محسن یلفانی در نقش سیمون ماشار به ایفای نقش می پردازد .مری جوان و زیبا با قدرتی خارقﺍلعاده که به قول آقای محسن یلفانی به معجزه شبیه بوده است از عهدۀ نقش خود برمی آید.چنان شور و هیجانی در تماشاچیان به وجود می آید که ساواک از ادامۀ اجرا جلوگیری می کند .بعد از آن مری دارش علی رغم جوانی ،زیبائی ،قدرت فوقﺍلعادۀ بازیگری، آشنائی با بزرگان ادب و هنر ،امکانات مالی و معرفﻫﺎﻯ قوی، به پول و شهرت پشت می کند وهرگز به صورت حرفه ﺍی و یا خبر ساز به روی صحنه نمی رود درسال ۱۳۵۴به فرانسه می رود.ودرآنجا به عضویت کنفدراسیون در می آید.بعد از انقلاب به ایران می آید . درسال ۱۳۵۸به دانشکدۀ هنرهای زیبا وارد می شود و ادامۀ تحصیل می دهد.در سال ۱۳۶۰ به اصفهان منتقل می شود و تا هنگام دستگیری در سال ۱۳۶۱دراصفهان به فعالیت سیاسی ادامه می دهد. در سال ۱۳۶۱ در اصفهان دستگیر می شود و به حبس ابد محکوم می شود.سالﻫﺎ شرایط سخت زندان را تحمل کرد. در سال ۱۳۶۸ آزاد می شود و بعد ازان به فعالیت هنری روی می آورد و در سال ۱۳۷۵ در تصادف رانندگی کشته می شود.


در گوشهای پرت از روزنامه نوشته بودند: در یک حادثه رانندگی در جاده کوار- شیراز ۶ نفر از هنرمندان و دست اندر کاران سریال عیاران کشته و زخمی شدند...در این حادثه مری دارش برنامه ریز و یوسف ایجاد شریفزاده (راننده گروه) جان خود را از دست دادند.خانم شهلا سلطانی در مورد تصادف و مرگ مری دارشدر "کتاب زندان" جلد ۲ صفحه ۱۹۳ می آورد :در یک حادثۀ احمقانه . مری هیچ زخمی بر نداشته بود ،گوئی که آرام خفته باشد. کودکی که در بغل مری نشسته بود ،هیچ صدمهﺍی ندیده بود و زنده ماند. چقدر مری بچهﻫﺎ را دوست داشت! .....مری برای من زنده است. در تصویری که در اوین از او در ذهنم نقش بسته است . در راهروی زندان قدم زنان می بینمش؛ در ساعات دیر وقت شب و بعد از ظهرهای زندان ، که اندکی از هیاهو و تب و تاب زندان کاسته می شد . او را می بینم در لباس همیشگیﺍش، شلوار جین و پیراهن چهارخانه، .....او را با لبخند محجوب و مهربانش می بینم و صدای طنین دار مری ۲۰ ساله را می شنوم در نقش سیمون ماشار در دادگاهی که به مرگ محکومش کرد، او در حالی که روی زمین می کوبید ، با خود تکرار می کرد:"اینجا صدایش بلند نمی شود . چه شده ؟صدایش بلند نمی شود! زمین فرانسه دیگر صدایش بلند نمی شود .
Similar Videos